نویسنده : ehsan.master
به نام خدا
داستان سفر برادرانه
من 13 سالم بود صبح روزی از خواب بیدار شدم . برادر 23 سالم بالای سرم بود
او گفت پاشو و وسایلت را جمع کن که از پدر و مادر اجازه گرفتم که به سفر برویم
ما سوار پراید پدرم شدیم و راه افتادیم به سمت شمال . نزدیکای عصر بود جاده لغزنده
بود و خیلی هم سرد ولی با همه این سختی ها شب را کنار جاده در جنگل خوابیدیم .
صبح دوباره راه اوفتادیم و به سمت کویر لوت رفتیم دمای هوا 48 درجه بود . ما از ماشین
پیاده شدیم و گشت گذار کردیم . عنکبوت هایی پیده کردیم که با رنگ هایشان استتار کرده
بودند . دوباره داشت شب میشد ولی از شدت سرما ما نمی توانستیم در ماشین بخوابیم برای
همین دنبال جایی گشتیم . خونه متروکه ای پیدا کردیم . برادرم با خودش پتو و بالشت اورد بود .
ما شب را همان جا خوابیدیم
:: موضوعات مرتبط:
سرگرمی ,
داستان های جالب ,
,